سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سه چیز، دشمنی به بار می آورد : نفاق، ستمگری و خودبینی . [امام صادق علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

دسته بندی موضوعی یادداشتها
 
مصوبات پاییز 88 ، مصوبات فصل بهار 88 ، اخبار ایران وجهان ، مصوبات زمستان 88 ، مصوبات تابستان 88 ، برنامه ریزی شهری ، حقوق شهروندی ، شهروندمداری ، امام(ره)وجماران ، مصوبات زمستان 88 ، ورزش ، مدیریت شهری ، شهر الکترونیک ، شهرسازی ، تاریخچه شهر نظرآباد ، اخبار شهرستان نظرآباد ، اخبار فرهنگی ، عکس ، هویت فرهنگی ، نوذرپور ، اخبار فرهنگی نظرآباد ، اخبار نظرآباد ، شوراها ، دغدغه ایثارگران ، انرژی پاک ، پیامها ونظرات شهروندان ، اخبار ورزش نظرآباد ، اخبار شورا ، اخبار شهرداری ، مطهری ، میرزا عبدالله مقدم ، ماه مبارک رمضان ، فرهنگی ، فرهنگی اجتمایی ، مشروطیت ، مشکلات شوراها ، مدیریت فرهنگی ، مراحل اخذ پروانه ساختمانی ، مصوبات پاییز88 ، قوه قضاییه ، کارخانه مقدم ، کروبی ، گردش کار ، مبلمان شهری ، مجلس ، علمی ، منشور اخلاقی کارکنان شهرداری نظرآباد ، موسوی ، نورپردازی ، هاشمی رفسنجانی ، مصوبات سال 89 ، مصوبات قصل بهار 88 ، اجتماعی وفرهنگی ، اخبار اجتماعی نظرآباد ، اخبار اجتمایی ، انجمن حجتیه ، امام (ره)وجماران ، امام خمینی ، امام مهربانی ، امام(ره) وجماران ، پیام شهروندان ، تاریخچه نظرآباد ، تپه ازبکی ، خاتمی ، رخسار قرآن ، صدور پروانه ، طالقان ، طرح جامع شهر نظرآباد ،

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :3
بازدید دیروز :36
کل بازدید :225744
تعداد کل یاداشته ها : 386
103/2/15
2:6 ص
مشخصات مدیروبلاگ
 
عبدالرسول عباسی[0]

خبر مایه

به بهانه هشتم آبان

سید مرتضی ابطحی: خبر بد بهتر از بی خبری است. این یکی از اصول اساسی حاکم بر غول های خبررسانی دنیا است.می گویند بی خبری از موضوع مورد علاقه می تواند چیزی در حد مرگ باشد، حالا اگر آن موضوع فرزندت باشد، تکلیف مشخص است. شاید برای خیلی ها بی خبری از فرزند، چیزی در حد موضوع یک فیلم، یا محور یک داستان باشد اما من پیرمرد و پیرزنی را می شناسم که سال های سال از فرزندشان بی خبر بودند. خانواده کوچکی داشتند و اگر خیلی چیزها در خانه شان پیدا نمی شد، اما همیشه محبت سر سفره شان بود.

آنطور که می گویند تنها پسرشان هم مانند خودشان  با محبت و مسؤولیت پذیر بود. پیش از انقلاب در نجف زندگی می کردند. پدرش حاج غلامعلی در نجف مغنی بود و ارتباط خوبی با علما داشت و چاه خانه آیت الله خویی را حفر کرده بود. آنجا به واسطه پدرم ارتباط آن پسر با امام خمینی زیاد می شود و آن وقت ها که نماز امام خلوت بود، در مدرسه آیت الله بروجردی مکبّر امام می شود. وقتی دستور اخراج ایرانی ها از عراق می رسد، آن خانواده همراه با خانواده من به ایران می آیند و بعد از چند سال در شهرشان، نجف آباد اصفهان به سختی زمینی می خرند و پیرمرد و پسرش با دستان خودشان خانه را می سازند.

آن پسر مدتی بعد به قم آمد و طلبه شد و در مدرسه خان حجره گرفت اما طلبگی را ادامه نداد و به خرمشهر رفت و حرفه عکاسی را در پیش گرفت تا این که جنگ شد و عراقی ها به ایران حمله کردند. پسر که دیگر جوانی رعنا شده بود، به همراه دوستانش برای نجات مردم بی پناه به آبادان رفت، اما هیچوقت باز نگشت. همه امید داشتند که شاید زنده مانده ولی اسیر است. هشت سال از جنگ گذشت و همه اسرا برگشتند اما باز هم خبری نشد.

شهید مفقود الاثر محمد (احمد) دهقانی


هر وقت اسیری به نجف آباد می آمد خواهرش پیش اسرا می رفت و عکسش را نشان شان می داد تا شاید خبری بگیرد اما هیچوقت خبری نیامد. دیگر هر وقت خبری از شهدای جنگ می آمد در آن خانه ولوله ای می افتاد که شاید خبری از پسر ما هم باشد. همه امیدوار بودند که شاید این بار اسم عزیزشان در لیست شهدا باشد و باز هم خواهرش به بنیاد شهید می رفت تا خبری بیاورد. یادم هست وقتی کودک بودم و به خانه شان می رفتیم با نوه پیرزن بازی می کردم. اسمش مجید است و حالا مردی شده و تشکیل خانواده داده.

پیرزن از شیطنت های ما ناراحت نمی شد اما وقتی به اصطلاح خودمان با هم می جنگیدیم و یکی پیروز مندانه فریاد می زد که دیگری را کشته، طوری ناراحت می شد که اینگار واقعا دارند جلوی او یکی را می کشند و بر ما نهیب می زد. پیرمرد نماند. پیرزن هم نماند. اما هیچ وقت خبری از آن جوان نیامد. آن پیرزن مادربزرگ مادرم بود و آن پیرمرد هم پدربزرگش. ما همه مان هنوز داغ دار «دایی احمد» هستیم. چون  هیچ وقت خبری از او نیامد.

انگار توافقی نانوشته در خانواده ما هست که کسی راجع به این موضوع صحبتی نکند، اما سکوت نمی تواند داغ بی خبری را انکار کند. دایی احمد که اسمش در شناسنامه محمد ثبت شده بوده، حتی تا چند سال پیش سنگ قبری نداشت، تا این که سال ?? پس از سقوط صدام و معلوم شدن نام بعضی اسرای بی نام و نشان، بنیاد شهید تمام مفقودالاثرها را شهید اعلام کرد و مراسمی گرفتند و سنگ قبری برایش گذاشتند. پیرمرد نماند تا حتی این سنگ قبر نمادین پسرش را ببیند اما پیرزن انگار کمی آرام شد ولی هیچوقت فراموش نکرد که زیر آن سنگ، حتی یک تکه استخوان هم نیست تا آخر داغ دار بود و اشکش نشان از آن داغ بود. سه سال بعد از از آن مراسم از بین ما رفت.

دیگر نه بابا مانده، نه بی بی؛ فقط ما مانده ایم و بی خبری از دایی احمد…


89/8/11::: 2:0 ص
نظر()